اگر جهان هستى را خوب بشناسيم، جز زيبايى و جمال در آن نمىبينيم و تصديق مىكنيم كه بطلان و عبث و بيهودگى در آن راه ندارد؛ زيرا كه خالق آن مظهر جمال است و از بطلان و عبث به دور!
شناخت و معرفت، مراتبى دارد: مرتبهاى از آن كه فيزيكى است؛ مرتبهاى سطحى و پايينتر از شناخت است، اما مراتب عمقى نيز دارد كه مىتوان مراتب: معرفت آفاقى، معرفت انفسى، معرفت بالتجلّى و معرفت حقانى را از جمله آنها نام برد.
سخن را با حديثى كه بيانگر مرتبت والاى معرفت است، آغاز مىكنيم:
راوى از امام صادقعليه السلام مىپرسد: كداميك از اعمال، بعد از معرفت، برترين است؟(1).
چنين سؤالى از يك راوى، نمايانگر اين مطلب است كه پيشوايان معصومعليهم السلام شاگردان خود را به گونهاى تعليم دادهاند كه هيچ عملى را برتر و والاتر از معرفت ندانند. به همين جهت است كه راوى با قطعى دانستن اين اصل و غير قابل خدشه بودن آن، مىخواهد بداند چه عملى بعد از معرفت، بر تمام اعمال برترى دارد؟
اين هم جالب است كه راوى، معرفت و شناخت را هم يكى از اعمال مىشناسد؛ چرا كه آن را در صدر اعمال قرار داده است.
و چرا آنچه در صدر اعمال است، از سنخ اعمال نباشد؟! چگونه است كه تلاشهاى اعضاى بدن عمل محسوب شود، ولى تلاشهاى قلبى و روحى كه خود مستلزم فعاليت مغزى نيز هست، عمل محسوب نشود؟
ممكن است انسان به مرحلهاى برسد كه نفس مجرد او بدون استفاده از اعضاى بدن -و حتى مغز- به تلاش عقلانى بپردازد و اين زمانى است كه به گفته بوعلى سينا، ملكه اتصال به مبادى عاليه و مخصوصاً عقل فعال پيدا كرده باشد كه در اين حالت، به ذات خود تعقّل مىكند و به توسعه معرفت خود مىپردازد و از آلات بدنى بىنياز است(2). صد البته كه همين هم عمل است.
چنين تلاشى از انسان، فوق همه تلاشهاست. حتى از تلاش دستگاههاى حسى و خيالى هم كه براى انسان، نوعى معرفت فراهم مىكنند، برتر و بالاتر است، تا چه رسد به تلاشهاى اعضاى ديگرى از قبيل زبان و دست و پا و دستگاههاى اَكْل و شُرب و هضم و دفع و توليد مثل و....
پس اعمال انسان را مىتوان به دو دسته تقسيم كرد: اعمال معرفتى و اعمال غير معرفتى، مسند نشين اعمال، معرفت است. امام صادقعليه السلام با پاسخى كه به راوى مىدهد، بر فهم و آگاهى او صحّه مىگذارد و عملاً او را تشويق مىكند و به درجهبندى ساير اعمال مىپردازد، از اينرو فرمود:
«ما مِن شىءٍ بعدَ المعرفة يَعْدِلُ هذهِ الصّلاة و...»(3).
«هيچ چيزى بعد از معرفت، معادل اين نماز نيست و...».
در درجه بعد، زكات، سپس روزه و به دنبال آن، حج را ذكر كرد. ولى اضافه
فرمود:
«فاتِحَةُ ذلكَ كُلِّه مَعْرِفَتُنا و خاتِمَتُه مَعْرِفَتُنا»(4)
«آغاز و پايان همه اينها معرفت ماست».
از اينجا ارزش و اهميت جهانشناسى كه وظيفه ما انسانهاست، به خوبى روشن مىشود.
شناخت فيزيكى و شناخت عمقى جهان را دوگونه مىتوان شناخت:
يكى شناخت فيزيكى، يعنى معرفت نمودهاى حسى و تجربى از راه برقرار كردن يك ارتباط سطحى و ظاهرى، بدون توجه به معناى دقيق كلمات كتاب تكوين، و غفلت از جنبه آيت بودن آنها.
متأسفانه بشر امروز كه به واسطه غرور علمى، كارش به مستى و جنون انجاميده، تنها به معرفت نمودهاى ظاهرى اكتفا كرده و هرگز نكوشيده است كه از ظاهر به باطن و از لفظ به معنى و از جسم به روح برسد. استفاده بىحد و حصر از معرفت جنبههاى فيزيكى و شيميايى، قدرت تصرّفات او را افزايش داده و تا حدودى بر خشكى و دريا و هوا و مافوق هوا سيطره بخشيده و به همين جهت به «عالم شهادت» اكتفا كرده و خود را از «غيب عالم» به غفلت زده و به پندارها و گفتارها و رفتارهايى روى مىآورد كه با عقل سليم و مكتب وحى الهى ناسازگار و در تضادّ است.
ديگرى شناخت عمقى كه مقدمه آن و بلكه شرط لازم آن، همان شناخت پديدههاى ظاهرى است، چرا كه بدون گشودن پنجرههاى اسرار فيزيكى و شيميايى، نمىتوان به شناختى عميق -كه انسان را به كُنه جهان هستى برساند و آيت بودن ذرّه ذرّه اين جهان مادى را در مَنظر و مرئاى او قرار دهد- راه يافت.
شناخت حسى و تجربى، از قانونمندى اين جهان و شكوه خيرهكننده آن پرده برمىدارد. با اين شناخت است كه مىتوانيم توجه كنيم كه اين نظم حيرتانگيز و اين قانونمندى حكيمانه به موجودى برتر ارتباط دارد كه او را خدا مىناميم. با قطع نظر از اين ارتباط محكم، شناخت حسى و تجربى ما از اين جهان، هيچ و پوچ است. عالمى كه اين چنين است، با داشتن دهها چراغ، كور است:
چندين چراغ دارد و بيراهه مىرود
بگذار تا رود و ببيند سزاى خويش جهان را -كه بخشى از آن، همين دنياى گذرا است- اگر به صورت عمقى و غايتمندانه بشناسيم، بايد آن را پرستشگاه بزرگ انسان معرفى كنيم. انسان مىتواند همين عالم خاكى را با استفاده از همه نعمتها و مزاياى آن، كشتگاه آخرت قرار دهد و آنقدر در اين مزرعه بكارد كه از درويدن آن، گنجى سرشار و بىكران در عالم ديگر به دست آورد. اميرالمؤمنين علىعليه السلام فرمود:
«الأعمالُ فِي الدُّنيا تجارةُ الآخِرَةِ»(5).
«كارهايى كه انسان در دنيا انجام مىدهد، تجارت آخرت است».
و نيز حضرتش به كسى كه دنيا را مذمّت مىكرد، فرمود:
«إِنَّ الدُّنيا دارُ صِدقٍ لمَن صَدَقَها... مسجِدُ أحِبَّاءُ اللَّهِ و مُصلّى ملائكةِ اللّهِ و مهبِطُ وحيِ اللّه و مَتْجَرُ أولياء اللّه»(6).
«دنيا خانه صدق است براى كسى كه آن را راستگو دانست... سجدهگاه دوستان خدا و مصلاّى فرشتگان او و محل فرود آمدن وحى او و تجارتگاه دوستان اوست».
در عين حال، براى آنهايى كه ديده بصيرت ندارند، كالاى پربهايى نيست، بلكه بايد از زبان اميرالمؤمنين عليه السلام به آنها گفت:
«احذَرُوا هذهِ الدُّنيا الخدّاعة الغدّارة...»(7). «از اين دنياى خدعهگر و بىوفاى غدّار بپرهيزيد».
شيفتگان دنيا همچون كركسانى هستند كه بر سر مردارى بر سر و كلّه يكديگر منقار مىزنند. به گفته سنائى:
اين جهان بر مثال مردارى است
كركسان گرد او هزار هزار
اين مرآن را همى زند مخلب
وين مرآن را همى زند منقار
آخر الأمر بگذرند همه
وز همه باز ماند اين مردار
آنهايى كه به ظاهر اين دنيا مشغولند و تنها اين روى سكّه را مىبينند و نمىخواهند از باطن آن، خبر گيرند و آهنگ صدق آن را بشنوند، ديده بصيرت ندارند و گوش جانشان شنوا نيست و راه به جايى نمىبرند.
وانگهى همين ظاهر ناپايدار و همين كهنه شدن نوها و نو شدن كهنهها خبر از زيرسازى شگفتانگيز و وجود عالمى بىپايان مىدهد.
نو زكجا مىرسد كهنه كجا مىرود؟
گر نه وراى جهان عالم بىمنتهاست
با عبور از شناخت حسى و قدم نهادن در وادى بىكران معرفت عمقى، مىتوان مراتب و مراحلى طى كرد كه اگر با پاى همت، به آخرين مرتبه آن برسيم، مبدء همه مبادى و غايت همه غايات و ابواب توجه به او را -كه همان وجه اللّه و معرفت آنها فاتحه و خاتمه همه معارف است- به حقيقت، شناختهايم.
اگر رابطه علت و معلول، رابطه بطون و ظهور -يعنى علت، اصل معلول و معلول، ظهور علّت- و همه كمالات وجودى معلول، تجلى كمالات او باشد، معلول فاقر الذات و اوصاف او به علت، وابسته خواهد بود.
كسى كه از مرحله معرفت حسى گذشته است، از فقر ذاتى ممكنات غافل نيست و اوصاف كماليه معلول را به خود معلول نسبت نمىدهند. برخلاف آنهايى كه در تنگناى معرفت حسى محصور مانده و خود را همچون پرندهاى شكستهبال در آن قفس تنگ زندانى كردهاند. چشم ظاهربين اينان، چيزى جز ظاهر نمىبيند و گوش آنها چيزى جز اصوات ظاهرى نمىشنود و از اينكه مىتوان در آينه معرفت آفاقى، سيماى جمال اُلوهيّت و مظاهر همه اوصاف و كمالات او را مشاهده كرد، در غفلتاند، گويى در خواب خرگوشى فرو رفتهاند كه چشم و گوششان باز است، ولى افسوس كه نه مىبينند و نه مىشنوند(8).
چشم باز و گوش باز و اين عَمى
حيرتم از چشم بندىِ خدا منشأ اين چشمبندى و كرسازى، كفر و نفاق است. هنگامى كه انسان با انتخاب بدِ خود، راه كفر و نفاق را مىپيمايد، مشمول اين آيه شريفه مىشود:
«خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَة...»(9).
«خداوند بر دلهايشان مهر زده و بر گوش و چشمشان پرده و پوششى است».
در معرفت آفاقى، نفس هم جزئى از آفاق بىكران هستى است. آنكه به معرفت آفاقى رسيده، نفس را هم به عنوان افقى از آفاق مىنگرد. آيه زير معرفت انفسى را جداى از معرفت آفاقى ذكر كرده است.
«سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الحَقُّ...»(10).
«به زودى نشانههاى خودمان را در آفاق و در درون جانشان به ايشان، نشان مىدهيم، تا براى ايشان آشكار گردد كه او(يعنى قرآن) حقّ است».
در اين آيه شريفه، دو نكته جلب توجه مىكند:
يكى اينكه ارائه دهنده آيات آفاقى و انفسى و در حقيقت، عطا كننده هر دو قسم معرفتى كه تاكنون مطرح كردهايم، اوست. چنانكه بازدارنده هم خود اوست.
ديگرى اينكه خداوند با ارائه آيات آفاقى و انفسى خود، حقانيت قرآن را اثبات مىكند، چرا كه با قدرت بخشيدن به دين و وقايعى كه به صورت هجرت پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله و فتح خيبر و مكه و بدر و حُنين و كشته شدن و مرعوب شدن دشمنان اسلام پيش آمده، هم آيات آفاقى را نشان داد و هم آيات انفسى را(11).
ممكن است مراد از آيات آفاقى و انفسى، آن حقايقى باشد كه انسان در لحظات آخر زندگى -كه از اوهام رها مىشود و دعاوى از سرش مىپرد و اسباب ظاهرى از دسترسش خارج مىگردد- از برون و درون خود شهود مىكند و اينها هم به ارائه خداوند است و آن وقت است كه انسان به حقانيت خداوند، آگاه مىشود. آنهم نه به نحو علم حصولى، بلكه به نحو علم حضورى كه مرتبهاى برتر و بالاتر است(12).
اگر حقانيت قرآن يا خدا آشكار و مبيّن گردد، حقانيت نبوت و ولايت و امامت هم آشكار مىشود. در چنين حالتى انسان -مطابق روايتى كه نقل شد- به فاتحه و خاتمه معرفت دست يافته است.
به هر حال، مىخواستيم بگوئيم كه معرفت آفاقى و انفسى باهم فرق دارند. آيه هم آنها را از هم جدا كرده است.
ديديم كه در معرفت آفاقى، معرفت انفسى تابع است. ولى در معرفت انفسى، نفس، آينه انعكاس همه حقايق آفاقى است و شخصى كه به اين مرتبه رسيده، همان است كه شاعرى در بارهاش گفته است:
هر آنكو ز دانش برد توشهاى
جهانى است بنشسته در گوشهاى
در اين مرتبه، نفس مىتواند تجلّيگاه همه حقايق باشد. بستگى دارد به اينكه ظرفيت معرفتى او چه اندازه باشد. اميرالمؤمنينعليه السلام به كُميل فرمود:
«إِنّ هذهِ القُلوب أوعِيَةٌ فخَيرُها أَوعاها»(13).
«اين دلها ظرفهايى است و بهترين آنها پرظرفيتترين آنهاست».
در مرتبه قبل، جهان با همه مخلوقاتش آينه بود، ولى در اين مرتبه نفس با همه معارف خود، آينه و مرآت است. به راستى كه اگر آينه دل صيقل گردد، مىتواند متجلّى سازنده همه حقايق باشد. داستان آن دو گروهى كه مىخواستند مسابقه هنرى و نقاشى بدهند، معروف است. يك گروه، شب و روز به رنگ و روغنزدن ديوار و طراحى گل و بوتهها و صورتهاى متنوّع پرداخت و گروه ديگر با قرار دادن آيينه بزرگى در برابر آن، تنها به پاك كردن زنگارها پرداخت. در ساعت مسابقه، تمام تصويرها و نقاشيها در آينه مقابل منعكس شد و تماشاچيان آنها را تحسين كردند.
در اين مرتبه انسان به فقر ذاتى خود، علم پيدا مىكند. هرچند اين علم در نهاد همگان هست. ولى كسى كه به اين مرتبه رسيده، علم به علم دارد. چنين كسى ديگر خود را نمىبيند، بلكه تنها تجليات حق را مىبيند.
گاهى انسان، هم آيينه را مىبيند و هم صورتهايى كه در آيينه منعكس شدهاند. ولى گاهى آنچنان از آيينه غافل مىشود كه گويى آيينهاى در بين نيست و هرچه هست، همان صورتهاى منعكس شده در آيينه است.
در مرتبه قبل انسان هم خود را مىبيند و هم حقايق انعكاس يابنده را. ولى در اين مرتبه، خويشتن خويش را در برابر عظمت خالق و تجلى آيات او به عنوان چيزى نمىبيند، بلكه چنان مستهلك مىشود كه بر خود نامى جز «ناچيز» نمىنهد.
آرى معرفت او در حدى است كه جز قيّوميّت حق و قائم به غير بودن اشيا و تجلياتى كه در ذاتش منعكس شده، چيزى مشاهده نمىكند.
انسان در مراتب پيشين، غير خدا را- يعنى جهان يا خود يا حداقل علم خود را- مىديد. ولى در اين مرتبه علم خود را هم از سنخ همان ممكنات مىداند. نه اينكه منكر علم خود باشد كه در اين صورت، سوفسطائى مىشود و محال است كه بندگان مخلص خداوند به سفسطه روى آورند و در صف سوفسطائيان قرار گيرند، بلكه به عيان شهود مىكند كه اين علم و معرفت برخاسته از ذات خود او نيست، بلكه موهبتى است الهى و او حتى با داشتن چنين علمى به ذات خود، جاهل و جهول و در عين دارائى فقير است. چنانكه در برخى از دعاها آمده است:
«الهى أناَ الفقيرُ في غِناىَ فكيفَ لا أكونُ فقيراً فِي فقرى إلهى أناَ الجاهِلُ في علمى فكيفَ لا أَكونُ جهولاً في جهلى»(14).
«خدايا، من در عين دارائى فقيرم، چگونه در عين فقر، فقير نباشم؟! خدايا من در عين دانائى جاهلم، چگونه در عين جهل، نادان نباشم؟!».
بنابراين، علم ناچيز او هم پرتوى از علم بىكران حق و قطرهاى از اقيانوس بىحد و حصر دانش اوست.
در قرآن كريم مىخوانيم كه خداوند به مناسبت اينكه در واقعه جنگ بدر، پيامبر به سوى مشركين مهاجم، كفى سنگريزه پرتاب كرد، فرمود:
«فَلَمْ تَقْتُلُوهُم و لكنَّ اللَّهَ قَتَلهُم و ما رَمَيتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكنَّ اللَّهَ رَمى...»(15). «شما آنها را نكشتيد، بلكه خدا آنها را كشت و اين تو نبودى كه (سنگريزه) به سوى آنها پرتاب كردى، بلكه خداوند انداخت».
يعنى درست است كه مسلمانان و مجاهدان بدرى و پيامبر به حسب ظاهر، قاتل مشركان و پرتاب كننده سنگريزه بودند، ولى آن قدرت كاملهاى كه به اين اسباب ظاهرى تأثير بخشيد و موجب درهم كوبيده شدن صفوف شرك بود، قدرت خداوند بود.
در اينجا هم مىتوانيم بگوييم: درست است كه به حسب ظاهر، نفس عارف تلاشى كرده و سير و سلوكى انجام داده، تا به اين مرتبه از معرفت نائل گشته، ولى اين كمال معرفتى را خدا بخشيده و اين معرفت حقانى پرتوى از علم بىكران اوست.
بنابراين، با الهام از آيه فوق مىتوان به شخصى كه به اين مرتبه رسيده، چنين گفت: «ما عَلّمتَ إذْ عَلّمتَ و لكنّ اللّهَ عَلَّمَ» «آنچه دانستى، خود ياد نگرفتى، لكن خدا آن را به تو ياد داد».
1) أىُّ الأعمال هو أفضلُ بعدَ المعرفة»؟(سفينة البحار، ج2، ص 174: عرف).
2) الإشارات و التنبيهات، النمط 7، الفصل 2.
3) سفينة البحار، ج2، ص 179: عرف.
4) همان.
5) معجم الفاظ غُرَر الحِكم و دُرَر الكلم، ص 347(مركز الأبحاث و الدّراسات الإسلامية).
6) نهجالبلاغه، حكمت 131.
7) سفينةالبحار: ج1، ص 466(دنا).
8) لهُم أَعيُنٌ لا يُبصِرُونَ بِها وَ لهُم آذانٌ لا يَسمَعُونَ بِها»(الأعراف: 179).
اين نابينايى و ناشنوايى ريشه در كوردلى دارد كه «لهم قُلُوبٌ لا يَفقَهُونَ بِها»(همان).
9) بقره: 7.
10) فُصّلت: 53.
11) مطابق اين معنا، ضمير «أنّه الحقُّ» به قرآن برمىگردد.
12) اين معنا از احتمالات مرحوم علامه طباطبائى است. نگاه كنيد به الميزان، ج17، ص 431، مطابق اين معنا، ضمير «انه الحقّ» به خداوند بر مىگردد.
13) نهجالبلاغه، حكمت 147.
14) سفينة البحار: ج2، ص 181(عرف). اين جمله به نقل از اقبال سيد بن طاووس در دعاى روز عرفه امام حسين است. ولى در مصباح نقل نشده است و اللّه اعلم.
15) الأنفال: 17.