شناخت جهان هستى‏

پدیدآوراحمد بهشتی

نشریهمكتب اسلام

شماره نشریه9

تاریخ انتشار1388/10/14

منبع مقاله

share 1064 بازدید
شناخت جهان هستى‏

احمد بهشتى‏
وظيفه انسان در برابر هستى(4)

اگر جهان هستى را خوب بشناسيم، جز زيبايى و جمال در آن نمى‏بينيم و تصديق مى‏كنيم كه بطلان و عبث و بيهودگى در آن راه ندارد؛ زيرا كه خالق آن مظهر جمال است و از بطلان و عبث به دور!
شناخت و معرفت، مراتبى دارد: مرتبه‏اى از آن كه فيزيكى است؛ مرتبه‏اى سطحى و پايين‏تر از شناخت است، اما مراتب عمقى نيز دارد كه مى‏توان مراتب: معرفت آفاقى، معرفت انفسى، معرفت بالتجلّى و معرفت حقانى را از جمله آنها نام برد.
سخن را با حديثى كه بيانگر مرتبت والاى معرفت است، آغاز مى‏كنيم:
راوى از امام صادق‏عليه السلام مى‏پرسد: كدام‏يك از اعمال، بعد از معرفت، برترين است؟(1).
چنين سؤالى از يك راوى، نمايانگر اين مطلب است كه پيشوايان معصوم‏عليهم السلام شاگردان خود را به گونه‏اى تعليم داده‏اند كه هيچ عملى را برتر و والاتر از معرفت ندانند. به همين جهت است كه راوى با قطعى دانستن اين اصل و غير قابل خدشه بودن آن، مى‏خواهد بداند چه عملى بعد از معرفت، بر تمام اعمال برترى دارد؟
اين هم جالب است كه راوى، معرفت و شناخت را هم يكى از اعمال مى‏شناسد؛ چرا كه آن را در صدر اعمال قرار داده است.
و چرا آنچه در صدر اعمال است، از سنخ اعمال نباشد؟! چگونه است كه تلاشهاى اعضاى بدن عمل محسوب شود، ولى تلاشهاى قلبى و روحى كه خود مستلزم فعاليت مغزى نيز هست، عمل محسوب نشود؟
ممكن است انسان به مرحله‏اى برسد كه نفس مجرد او بدون استفاده از اعضاى بدن -و حتى مغز- به تلاش عقلانى بپردازد و اين زمانى است كه به گفته بوعلى سينا، ملكه اتصال به مبادى عاليه و مخصوصاً عقل فعال پيدا كرده باشد كه در اين حالت، به ذات خود تعقّل مى‏كند و به توسعه معرفت خود مى‏پردازد و از آلات بدنى بى‏نياز است(2). صد البته كه همين هم عمل است.
چنين تلاشى از انسان، فوق همه تلاشهاست. حتى از تلاش دستگاه‏هاى حسى و خيالى هم كه براى انسان، نوعى معرفت فراهم مى‏كنند، برتر و بالاتر است، تا چه رسد به تلاشهاى اعضاى ديگرى از قبيل زبان و دست و پا و دستگاه‏هاى اَكْل و شُرب و هضم و دفع و توليد مثل و....
پس اعمال انسان را مى‏توان به دو دسته تقسيم كرد: اعمال معرفتى و اعمال غير معرفتى، مسند نشين اعمال، معرفت است. امام صادق‏عليه السلام با پاسخى كه به راوى مى‏دهد، بر فهم و آگاهى او صحّه مى‏گذارد و عملاً او را تشويق مى‏كند و به درجه‏بندى ساير اعمال مى‏پردازد، از اينرو فرمود:
«ما مِن شى‏ءٍ بعدَ المعرفة يَعْدِلُ هذهِ الصّلاة و...»(3).
«هيچ چيزى بعد از معرفت، معادل اين نماز نيست و...».
در درجه بعد، زكات، سپس روزه و به دنبال آن، حج را ذكر كرد. ولى اضافه‏
فرمود:
«فاتِحَةُ ذلكَ كُلِّه مَعْرِفَتُنا و خاتِمَتُه مَعْرِفَتُنا»(4)
«آغاز و پايان همه اينها معرفت ماست».
از اينجا ارزش و اهميت جهان‏شناسى كه وظيفه ما انسانهاست، به خوبى روشن مى‏شود.
شناخت فيزيكى و شناخت عمقى‏ جهان را دوگونه مى‏توان شناخت:
يكى شناخت فيزيكى، يعنى معرفت نمودهاى حسى و تجربى از راه برقرار كردن يك ارتباط سطحى و ظاهرى، بدون توجه به معناى دقيق كلمات كتاب تكوين، و غفلت از جنبه آيت بودن آنها.
متأسفانه بشر امروز كه به واسطه غرور علمى، كارش به مستى و جنون انجاميده، تنها به معرفت نمودهاى ظاهرى اكتفا كرده و هرگز نكوشيده است كه از ظاهر به باطن و از لفظ به معنى و از جسم به روح برسد. استفاده بى‏حد و حصر از معرفت جنبه‏هاى فيزيكى و شيميايى، قدرت تصرّفات او را افزايش داده و تا حدودى بر خشكى و دريا و هوا و مافوق هوا سيطره بخشيده و به همين جهت به «عالم شهادت» اكتفا كرده و خود را از «غيب عالم» به غفلت زده و به پندارها و گفتارها و رفتارهايى روى مى‏آورد كه با عقل سليم و مكتب وحى الهى ناسازگار و در تضادّ است.
ديگرى شناخت عمقى كه مقدمه آن و بلكه شرط لازم آن، همان شناخت پديده‏هاى ظاهرى است، چرا كه بدون گشودن پنجره‏هاى اسرار فيزيكى و شيميايى، نمى‏توان به شناختى عميق -كه انسان را به كُنه جهان هستى برساند و آيت بودن ذرّه ذرّه اين جهان مادى را در مَنظر و مرئاى او قرار دهد- راه يافت.
شناخت حسى و تجربى، از قانونمندى اين جهان و شكوه خيره‏كننده آن پرده برمى‏دارد. با اين شناخت است كه مى‏توانيم توجه كنيم كه اين نظم حيرت‏انگيز و اين قانونمندى حكيمانه به موجودى برتر ارتباط دارد كه او را خدا مى‏ناميم. با قطع نظر از اين ارتباط محكم، شناخت حسى و تجربى ما از اين جهان، هيچ و پوچ است. عالمى كه اين چنين است، با داشتن ده‏ها چراغ، كور است:
چندين چراغ دارد و بيراهه مى‏رود
بگذار تا رود و ببيند سزاى خويش جهان را -كه بخشى از آن، همين دنياى گذرا است- اگر به صورت عمقى و غايتمندانه بشناسيم، بايد آن را پرستشگاه بزرگ انسان معرفى كنيم. انسان مى‏تواند همين عالم خاكى را با استفاده از همه نعمتها و مزاياى آن، كشتگاه آخرت قرار دهد و آنقدر در اين مزرعه بكارد كه از درويدن آن، گنجى سرشار و بى‏كران در عالم ديگر به دست آورد. اميرالمؤمنين على‏عليه السلام فرمود:
«الأعمالُ فِي الدُّنيا تجارةُ الآخِرَةِ»(5).
«كارهايى كه انسان در دنيا انجام مى‏دهد، تجارت آخرت است».
و نيز حضرتش به كسى كه دنيا را مذمّت مى‏كرد، فرمود:
«إِنَّ الدُّنيا دارُ صِدقٍ لمَن صَدَقَها... مسجِدُ أحِبَّاءُ اللَّهِ و مُصلّى‏ ملائكةِ اللّهِ و مهبِطُ وحيِ اللّه و مَتْجَرُ أولياء اللّه»(6).
«دنيا خانه صدق است براى كسى كه آن را راستگو دانست... سجده‏گاه دوستان خدا و مصلاّى فرشتگان او و محل فرود آمدن وحى او و تجارتگاه دوستان اوست».
در عين حال، براى آنهايى كه ديده بصيرت ندارند، كالاى پربهايى نيست، بلكه بايد از زبان اميرالمؤمنين عليه السلام به آنها گفت:
«احذَرُوا هذهِ الدُّنيا الخدّاعة الغدّارة...»(7). «از اين دنياى خدعه‏گر و بى‏وفاى غدّار بپرهيزيد».
شيفتگان دنيا همچون كركسانى هستند كه بر سر مردارى بر سر و كلّه يكديگر منقار مى‏زنند. به گفته سنائى:
اين جهان بر مثال مردارى است‏
كركسان گرد او هزار هزار
اين مرآن را همى زند مخلب‏
وين مرآن را همى زند منقار
آخر الأمر بگذرند همه‏
وز همه باز ماند اين مردار
آنهايى كه به ظاهر اين دنيا مشغولند و تنها اين روى سكّه را مى‏بينند و نمى‏خواهند از باطن آن، خبر گيرند و آهنگ صدق آن را بشنوند، ديده بصيرت ندارند و گوش جانشان شنوا نيست و راه به جايى نمى‏برند.
وانگهى همين ظاهر ناپايدار و همين كهنه شدن نوها و نو شدن كهنه‏ها خبر از زيرسازى شگفت‏انگيز و وجود عالمى بى‏پايان مى‏دهد.
نو زكجا مى‏رسد كهنه كجا مى‏رود؟
گر نه وراى جهان عالم بى‏منتهاست

مراتبى از معرفت عمقى‏

با عبور از شناخت حسى و قدم نهادن در وادى بى‏كران معرفت عمقى، مى‏توان مراتب و مراحلى طى كرد كه اگر با پاى همت، به آخرين مرتبه آن برسيم، مبدء همه مبادى و غايت همه غايات و ابواب توجه به او را -كه همان وجه اللّه و معرفت آنها فاتحه و خاتمه همه معارف است- به حقيقت، شناخته‏ايم.

1. مرتبه معرفت آفاقى‏

اگر رابطه علت و معلول، رابطه بطون و ظهور -يعنى علت، اصل معلول و معلول، ظهور علّت- و همه كمالات وجودى معلول، تجلى كمالات او باشد، معلول فاقر الذات و اوصاف او به علت، وابسته خواهد بود.
كسى كه از مرحله معرفت حسى گذشته است، از فقر ذاتى ممكنات غافل نيست و اوصاف كماليه معلول را به خود معلول نسبت نمى‏دهند. برخلاف آنهايى كه در تنگناى معرفت حسى محصور مانده و خود را همچون پرنده‏اى شكسته‏بال در آن قفس تنگ زندانى كرده‏اند. چشم ظاهربين اينان، چيزى جز ظاهر نمى‏بيند و گوش آنها چيزى جز اصوات ظاهرى نمى‏شنود و از اينكه مى‏توان در آينه معرفت آفاقى، سيماى جمال اُلوهيّت و مظاهر همه اوصاف و كمالات او را مشاهده كرد، در غفلت‏اند، گويى در خواب خرگوشى فرو رفته‏اند كه چشم و گوششان باز است، ولى افسوس كه نه مى‏بينند و نه مى‏شنوند(8).
چشم باز و گوش باز و اين عَمى‏
حيرتم از چشم بندىِ خدا منشأ اين چشم‏بندى و كرسازى، كفر و نفاق است. هنگامى كه انسان با انتخاب بدِ خود، راه كفر و نفاق را مى‏پيمايد، مشمول اين آيه شريفه مى‏شود:
«خَتَمَ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ وَ عَلى‏ سَمْعِهِمْ وَ عَلى‏ أَبْصارِهِمْ غِشاوَة...»(9).
«خداوند بر دلهايشان مهر زده و بر گوش و چشمشان پرده و پوششى است».

2. معرفت انفسى‏

در معرفت آفاقى، نفس هم جزئى از آفاق بى‏كران هستى است. آنكه به معرفت آفاقى رسيده، نفس را هم به عنوان افقى از آفاق مى‏نگرد. آيه زير معرفت انفسى را جداى از معرفت آفاقى ذكر كرده است.
«سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّى‏ يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الحَقُّ...»(10).
«به زودى نشانه‏هاى خودمان را در آفاق و در درون جانشان به ايشان، نشان مى‏دهيم، تا براى ايشان آشكار گردد كه او(يعنى قرآن) حقّ است».
در اين آيه شريفه، دو نكته جلب توجه مى‏كند:
يكى اينكه ارائه دهنده آيات آفاقى و انفسى و در حقيقت، عطا كننده هر دو قسم معرفتى كه تاكنون مطرح كرده‏ايم، اوست. چنانكه بازدارنده هم خود اوست.
ديگرى اينكه خداوند با ارائه آيات آفاقى و انفسى خود، حقانيت قرآن را اثبات مى‏كند، چرا كه با قدرت بخشيدن به دين و وقايعى كه به صورت هجرت پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله و فتح خيبر و مكه و بدر و حُنين و كشته شدن و مرعوب شدن دشمنان اسلام پيش آمده، هم آيات آفاقى را نشان داد و هم آيات انفسى را(11).
ممكن است مراد از آيات آفاقى و انفسى، آن حقايقى باشد كه انسان در لحظات آخر زندگى -كه از اوهام رها مى‏شود و دعاوى از سرش مى‏پرد و اسباب ظاهرى از دسترسش خارج مى‏گردد- از برون و درون خود شهود مى‏كند و اينها هم به ارائه خداوند است و آن وقت است كه انسان به حقانيت خداوند، آگاه مى‏شود. آنهم نه به نحو علم حصولى، بلكه به نحو علم حضورى كه مرتبه‏اى برتر و بالاتر است(12).
اگر حقانيت قرآن يا خدا آشكار و مبيّن گردد، حقانيت نبوت و ولايت و امامت هم آشكار مى‏شود. در چنين حالتى انسان -مطابق روايتى كه نقل شد- به فاتحه و خاتمه معرفت دست يافته است.
به هر حال، مى‏خواستيم بگوئيم كه معرفت آفاقى و انفسى باهم فرق دارند. آيه هم آنها را از هم جدا كرده است.
ديديم كه در معرفت آفاقى، معرفت انفسى تابع است. ولى در معرفت انفسى، نفس، آينه انعكاس همه حقايق آفاقى است و شخصى كه به اين مرتبه رسيده، همان است كه شاعرى در باره‏اش گفته است:
هر آنكو ز دانش برد توشه‏اى‏
جهانى است بنشسته در گوشه‏اى
در اين مرتبه، نفس مى‏تواند تجلّيگاه همه حقايق باشد. بستگى دارد به اينكه ظرفيت معرفتى او چه اندازه باشد. اميرالمؤمنين‏عليه السلام به كُميل فرمود:
«إِنّ هذهِ القُلوب أوعِيَةٌ فخَيرُها أَوعاها»(13).
«اين دلها ظرفهايى است و بهترين آنها پرظرفيت‏ترين آنهاست».
در مرتبه قبل، جهان با همه مخلوقاتش آينه بود، ولى در اين مرتبه نفس با همه معارف خود، آينه و مرآت است. به راستى كه اگر آينه دل صيقل گردد، مى‏تواند متجلّى سازنده همه حقايق باشد. داستان آن دو گروهى كه مى‏خواستند مسابقه هنرى و نقاشى بدهند، معروف است. يك گروه، شب و روز به رنگ و روغن‏زدن ديوار و طراحى گل و بوته‏ها و صورتهاى متنوّع پرداخت و گروه ديگر با قرار دادن آيينه بزرگى در برابر آن، تنها به پاك كردن زنگارها پرداخت. در ساعت مسابقه، تمام تصويرها و نقاشيها در آينه مقابل منعكس شد و تماشاچيان آنها را تحسين كردند.

3. معرفت بالتجلّى‏

در اين مرتبه انسان به فقر ذاتى خود، علم پيدا مى‏كند. هرچند اين علم در نهاد همگان هست. ولى كسى كه به اين مرتبه رسيده، علم به علم دارد. چنين كسى ديگر خود را نمى‏بيند، بلكه تنها تجليات حق را مى‏بيند.
گاهى انسان، هم آيينه را مى‏بيند و هم صورتهايى كه در آيينه منعكس شده‏اند. ولى گاهى آنچنان از آيينه غافل مى‏شود كه گويى آيينه‏اى در بين نيست و هرچه هست، همان صورتهاى منعكس شده در آيينه است.
در مرتبه قبل انسان هم خود را مى‏بيند و هم حقايق انعكاس يابنده را. ولى در اين مرتبه، خويشتن خويش را در برابر عظمت خالق و تجلى آيات او به عنوان چيزى نمى‏بيند، بلكه چنان مستهلك مى‏شود كه بر خود نامى جز «ناچيز» نمى‏نهد.
آرى معرفت او در حدى است كه جز قيّوميّت حق و قائم به غير بودن اشيا و تجلياتى كه در ذاتش منعكس شده، چيزى مشاهده نمى‏كند.

4. معرفت حقانى‏

انسان در مراتب پيشين، غير خدا را- يعنى جهان يا خود يا حداقل علم خود را- مى‏ديد. ولى در اين مرتبه علم خود را هم از سنخ همان ممكنات مى‏داند. نه اينكه منكر علم خود باشد كه در اين صورت، سوفسطائى مى‏شود و محال است كه بندگان مخلص خداوند به سفسطه روى آورند و در صف سوفسطائيان قرار گيرند، بلكه به عيان شهود مى‏كند كه اين علم و معرفت برخاسته از ذات خود او نيست، بلكه موهبتى است الهى و او حتى با داشتن چنين علمى به ذات خود، جاهل و جهول و در عين دارائى فقير است. چنانكه در برخى از دعاها آمده است:
«الهى أناَ الفقيرُ في غِناىَ فكيفَ لا أكونُ فقيراً فِي فقرى‏ إلهى أناَ الجاهِلُ في علمى‏ فكيفَ لا أَكونُ جهولاً في جهلى‏»(14).
«خدايا، من در عين دارائى فقيرم، چگونه در عين فقر، فقير نباشم؟! خدايا من در عين دانائى جاهلم، چگونه در عين جهل، نادان نباشم؟!».
بنابراين، علم ناچيز او هم پرتوى از علم بى‏كران حق و قطره‏اى از اقيانوس بى‏حد و حصر دانش اوست.
در قرآن كريم مى‏خوانيم كه خداوند به مناسبت اينكه در واقعه جنگ بدر، پيامبر به سوى مشركين مهاجم، كفى سنگريزه پرتاب كرد، فرمود:
«فَلَمْ تَقْتُلُوهُم و لكنَّ اللَّهَ قَتَلهُم و ما رَمَيتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكنَّ اللَّهَ رَمى‏...»(15). «شما آنها را نكشتيد، بلكه خدا آنها را كشت و اين تو نبودى كه (سنگريزه) به سوى آنها پرتاب كردى، بلكه خداوند انداخت».
يعنى درست است كه مسلمانان و مجاهدان بدرى و پيامبر به حسب ظاهر، قاتل مشركان و پرتاب كننده سنگريزه بودند، ولى آن قدرت كامله‏اى كه به اين اسباب ظاهرى تأثير بخشيد و موجب درهم كوبيده شدن صفوف شرك بود، قدرت خداوند بود.
در اينجا هم مى‏توانيم بگوييم: درست است كه به حسب ظاهر، نفس عارف تلاشى كرده و سير و سلوكى انجام داده، تا به اين مرتبه از معرفت نائل گشته، ولى اين كمال معرفتى را خدا بخشيده و اين معرفت حقانى پرتوى از علم بى‏كران اوست.
بنابراين، با الهام از آيه فوق مى‏توان به شخصى كه به اين مرتبه رسيده، چنين گفت: «ما عَلّمتَ إذْ عَلّمتَ و لكنّ اللّهَ عَلَّمَ» «آنچه دانستى، خود ياد نگرفتى، لكن خدا آن را به تو ياد داد».

پینوشت ها

1) أىُّ الأعمال هو أفضلُ بعدَ المعرفة»؟(سفينة البحار، ج‏2، ص 174: عرف).
2) الإشارات و التنبيهات، النمط 7، الفصل 2.
3) سفينة البحار، ج‏2، ص 179: عرف.
4) همان.
5) معجم الفاظ غُرَر الحِكم و دُرَر الكلم، ص 347(مركز الأبحاث و الدّراسات الإسلامية).
6) نهج‏البلاغه، حكمت 131.
7) سفينةالبحار: ج‏1، ص 466(دنا).
8) لهُم أَعيُنٌ لا يُبصِرُونَ بِها وَ لهُم آذانٌ لا يَسمَعُونَ بِها»(الأعراف: 179).
اين نابينايى و ناشنوايى ريشه در كوردلى دارد كه «لهم قُلُوبٌ لا يَفقَهُونَ بِها»(همان).
9) بقره: 7.
10) فُصّلت: 53.
11) مطابق اين معنا، ضمير «أنّه الحقُّ» به قرآن برمى‏گردد.
12) اين معنا از احتمالات مرحوم علامه طباطبائى است. نگاه كنيد به الميزان، ج‏17، ص 431، مطابق اين معنا، ضمير «انه الحقّ» به خداوند بر مى‏گردد.
13) نهج‏البلاغه، حكمت 147.
14) سفينة البحار: ج‏2، ص 181(عرف). اين جمله به نقل از اقبال سيد بن طاووس در دعاى روز عرفه امام حسين است. ولى در مصباح نقل نشده است و اللّه اعلم.
15) الأنفال: 17.

مقالات مشابه

جهان بینی قرآن کریم

نام نشریهپژوهشنامه علوم و معارف قرآن

نام نویسندهمهدی غفاری

تأثیر مبانی هستی شناسی قرآنی بر افزایش سلامت روان

نام نشریهپژوهشنامه علوم و معارف قرآن

نام نویسندهسیدمحمد طباطبائی, محمدحسن حسین‌پور

باطل

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهابوالفضل خوش‌منش

حق محض و امحاى باطل

نام نشریهكلام اسلامی

نام نویسندهاحمد بهشتی